چند سال مانده به چهل سالگی به اندازه چهل سال متحول شده ام. باور نمی کنم منی که دیگر در من مرده بود یا هیچوقت هم زنده نبود این گونه جان می گیرد و با من بزرگ می شود.

رویای نوشتن که هیچوقت رویا نبود. همیشه حسی عجیب و لجوج بوده که باید می نوشتم و می نوشتم بی انکه بدانم چرا بعد این همه نوشتن ها ، حسی خوب در من باقی می ماند؟؟!!

چقدر خوب است جایی هست،کلاسی هست،که انجا می آموزی بنویسی اما درست بنویسیبخوانی اما درست تر بخوانی . هر چیزی را نخوانی و ان چیزی را که می خوانی بتوانی نقد کنی .

یکشنبه ها چند ساعتی درباره داستان هایی که خوانده ایم و فیلم هایی که دیده ایم حرف می زنیم . استادم را دوست دارم آن چنان از جهان داستانی هدایت و چوبک و گلشیری ، پرتت می کند وسط رمان های عریض و طویل کلاسیک ، این پرت شدن را خیلی دوست دارم. هم کلاسی هایم از هر جنس و هر سنی هستند ، از دختری محصل تا خانم محترم میانسالی که دغدغه نوشتن رهایش نمی کند!

 این که بتوانی وسط رمان آناکارنینا ، یک نفس رمان جنگل نروژی بخوانی ودر نقدش شرکت کنی، دیکته شب غزل را هم بگویی، به مدرسه ش هم ببری و بیاری و قرمه سبزی ت هم را بار بزاری، رخت چرک هایت را هم بشوری ، همین که انقدر خانه دار نباشم که خودم را هم یادم نرفته باشد ، فعلن  الان کافیست!

 

داستان نویسی...

، ,هم ,بخوانی ,رمان ,نوشتن ,ها ,را هم ,می نوشتم ,هایی که ,وسط رمان ,در من

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گل و گياه مرجع بزرگ دانلود پاورپوینت، جزوه درسی و انواع فایل های دانلودی 17248837 rozfarada مشاوره تحصیلی دورهمی دل نوشته های یک عدد خیار میم مثل معلم مطالب اینترنتی مرجع فروش انواع فایل های علمی و آموزشی